«اتاق گوشواره»



١. همین که فردا جمعه است و من آزمون ندارم واقعا مسرت بخشه! :) به خاطر این اتفاق میمون و خجسته با پدر عزیزم قراره بریم کوه. ^…^ تنهایی و پدری دختری.

از خداوند باری تعالی برای تمام کنکوری ها صبر و موفقیت می خوام و امیدوارم فردا حسابی بدرخشید. :))

٢. امروز، ینی همون دیروز، تولد مامان بود. امروز فهمیدم این لوس بودن من ارثیه و از ایشون به من ارث رسیده! :| همینطور الکی الکی نشسته از دست من گریه می کنه. چرا؟ چون معتقده من دوستش ندارم! من اساسا احساساتم رو بروز نمی دم و به شدت خشک و خشن هم هستم. ینی بعد از ٢٠ سال زندگی مشترک(!)هنوز با اخلاقم آشنا نیست؟ مامانمه مثلا! :| البته حس می کنم خودش ناراحت بود خواست به یه چیزی گیر بده، عرقه ی کار به نام من دیوانه زدند.

٣. باز هم هموگلوبینم پایینه. امروز آزمایش خون دادم. نمونه گیره هم مرد بود، خوشم نیومد! :/ عاقا جان من گوشت نمی تونم بخورم، حالم بهم می خوره ازش. قرص آهن هم هر وقت خوردم ازمعده درد مردم! حالا که مدت زیادیه معده درد ندارم حوصله ندارم برای خودم دردسر درست کنم. آمپول آهن هم قطعا برام نمی نویسن چون اونقدری اختلاف نداره که نیاز به آمپول پیدا کنم. خلاصه که اسیر شدم. :|

٤. همسایه مون می خواد بره سفر تا چند روز حداقل آسوده ایم. *_* امر فرمودن به گل و گیاهش آب بدیم. من شخصا حاضرم تا آخر عمرم باغبون اینا بشم ولی اینا برن و حالا حالاها نیان. :دی

٥. کتاب واژگان آیلتس بالاخره تموم شد! :)))))

٦. به خانواده می گم چرا نیومدید ما هم پیاده بریم کربلا؟ در جوابم می گن که تو تا باشگاه می ری و میای دیگه نمی تونی از جات ت بخوری حالا می خوای پیاده بری کربلا؟ خیلی منطقی بود! :دی 



۱. ۱۵۰ صفحه از vocabulary خوندم ولی حجم زیادی از همین کتاب مونده به انضمام بقیه‌شون که هر کدوم از اون یکی قطورتره… از سال ۹۲ به بعد که کلاس‌های کانونم تموم شد، تقریبا هیچ تلاش قابل توجهی برای زبان خوندن نداشتم! حتی برای زبان تخصصی کنکور. :)) الان اون حس علاقه‌ی شدیدم به زبان حسابی برگشته. :))

۲. متاسفانه اون سردردهای کذایی بعد از آزمون قلم‌چی هنوز هم پابرجا هستن! ولی به شکل جدیدی رخ نمایانیدن! اون موقع توی آزمون که ۲-۳ سوال پشت سر هم حل نمی‌شدن، مخصوصا توی ریاضی، یه سردرد وحشتناک می‌گرفتم. الان هم ۲-۳ کلمه که پشت سر هم بلد نیستم همونطوری سردرد می‌گیرم! :/

۳. من تقریبا آرایش نمی‌کنم. تقریبی ینی اینطوری که در طی یه مراسم و مهمونی خاصی چیزی، نه این که تا سر کوچه هم بخوام برم یه کیلو چیز میز مصرف کنم! اون مراسم و مهمونی اینا رو هم که آرایشگاه می‌رم! حالا فرض کنید منی که کلا در زندگیم آرایش نکردم، گیر دادم به خط چشم. :| لعنتی خیلی خوبه. *_* ولی نه تنها فرآیند انجامش (!) رو بلد نیستم، بلکه بهم هم نمیاد و زشت‌تر از اینی می‌شم که هستم. :/

۴. آدم‌های اضافی موجود در زندگیم رو حذف کردم و از کرده‌ی خودم بسیار دلشادم! :))

۵. TRX از چیزی که بنظر میومد خیلی سخت‌تره… بعد از TRX که خونه میام عملا فلج می‌شم. در این حد که دوست دارم غذام رو یکی برام بذاره دهنم! :|

۶. هر و برادر داره، توی زندگیش هیچی کم نداره… :((

۷. از خنگ بودنم هم بگم براتون! چند قسمته سریال ستایش» داره پخش می‌شه؟ من تازه امشب کشف کردم که پارچه‌ی مانتوی ستایش دقیقا عین مانتوی منه. مدلش فرق داره ولی دقیقا طرح و رنگش یکیه…

۸. یکی از دوستام قراره بره از ایران و در بلاد کفر علم طبابت بیاموزه. امیدوارم مثل میم» شاهد تغییر اخلاق و رفتارش نباشیم. مورد بعدی در ارتباط با med stu هستش! ایشون هنوز از سفارت دعوت به مصاحبه نشده بعد توی بیوی اینستاگرامش نوشته medical student! :/ بنظرم یه medical student نوشتن توی بیوی اینستاگرام، ارزش ۶-۷ سال تحمل غربت و صرف اون همه پول رو نداره… علی ای حال همونطوری که هیچ وقت توی بیو سمپاد» ننوشتم قصد نوشتن medical student فلان دانشگاه دهن پرکن رو هم ندارم! با این که هیچ وقت سمپاد» ننوشتم همه‌ی بچه‌های مدرسه‌مون از سال بالایی‌ها گرفته تا سال‌ پایینی‌ها و کادر مدرسه و… هنوز که هنوزه بهم ریکوئست می‌دن! :/ بس که معروفم! :)) امید است که توی دانشگاه هم همینطوری بدرخشم. :))

۹. توی توییتر یه بار یه جمله خوندم و همیشه توی ذهنمه. خیلی هم جمله‌ی مسخره و بیخود و الکیه ولی یادم مونده دیگه. :/ نوشته بود که یه بار یه دانشجوی پزشکی توی بیوش ننوشت med stu و مُرد! ایضا یکی ریتوییت کرده بود که یه بار یکی با گوشی آیفونش جلوی آینه عکس نگرفت و مُرد! :دی

من هنوز زنده‌ام و این سطور شاهدن… :))


به سروش گفتم راستی تو رتبه‌های کنکورهات رو نگفتیا… گفت افتضاح بودن که نگفتم! گفتم اگه خوب بودن پشت‌کنکور نمی‌موندی که… گفت حتی افتضاح هم نبودن! افتضاااااح بودن! منم وقتی فضولیم گل می‌کنه دیگه ول کن نیستم. اینقدر گفتم تو رو خدا بگو. به جون مامان بابام به کسی نمی‌گم. من اگه یه ویژگی خوب داشته باشم، رازدار بودنمه. جون هر کی دوست داری بگو. ۱۰ تا پیام با همین مضمون فرستادم تا بالاخره زبون باز کرد. کل خاطرات ادوار کنکورش رو به انضمام رتبه‌هاش برام تعریف کرد. سال ۹۳، ۲۴ هزار منطقه ۱ شده. سال ۹۴، ۸۹ هزار شده! عاقا این رو که گفت تا چند دقیقه دچار خنده‌ی هیستریک شدم و یهویی گفتم منطقه ۱ کلا ۹۰ هزار نفر جمعیت داشت که ۸۹ هزار شدی؟ :| بله دوستان من یک عدد انسان بی‌شعورم! واقعا نمی‌دونم چرا توی اون لحظه تنها جواب و واکنشی که نسبت به ۸۹ هزار داشتم همین بود و خیلی هم زشت بود و الانم که دارم این جملات رو می‌نویسم تمام بدنم داره یخ می‌زنه! نمی‌دونم ناراحت شد و به دل نگرفت یا کلا ناراحت نشد ولی با همون لحن قبلیش ادامه داد که معمولا ۱۰۰ و خرده‌ای هزار نفر می‌شن. نگران نباش نفر آخر نشدم! (کمی هم خنده!) گفتم چطوری توی یه سال اینقدر رتبه‌ات بدتر شد؟ گفت فکر می‌کردم چون دیگه مدرسه ندارم خیلی وقت دارم و همش وقتم رو الکی هدر دادم. از طرفی تازه گواهینامه گرفته‌بودم و ماشین هم خریده‌بودم و دوست داشتم دائم برم بیرون بگردم. اما کمتر از سال ۹۳ درس نخوندم! کنکور ۹۴ هم واقعا سوالاتش سخت و غیرمنتظره بود. شاید هم سخت نبود، بیشتر چون سبک سوال‌ها عوض شد اکثرا کنکور رو خراب کردن حتی افرادی که قبول شدن. گفتم خانواده‌ات چطوری اجازه دادن دوباره کنکور شرکت کنی؟ اتفاقا اجازه ندادن! دقیق یادمه نتیجه‌ی کنکور ۲۸ تیر اعلام شد. من هیچ راهی غیر از شرکت دوباره‌ی کنکور نداشتم! همون ۲۸ تیر کتاب‌هام جمع و جور کردم و برنامه ریختم که بشینم بخونم. گریه‌ هم نکردم چون نتیجه‌ی اعمال خودم بود. درس نخوندم و نتیجه‌ی درس نخوندن همینه! مامان و بابام خوشحال و خندون عصر اومدن خونه و بالاخره متوجه شدن چه دست گلی آب دادم! بابام اینقدر عصبانی شد که نزدیک بود بمیره! رفت توی اتاقم و هر چی کتاب و دفتر و جزوه داشتم جمع کرد. گفت حق نداری دیگه درس بخونی! لیاقت هم نداری به اینا دست بزنی! و همه رو داد به یه کنکوری که می‌شناخت و می‌دونست توانایی خرید کتاب نداره. کتاب‌هام که همه نو‌ی نو بودن! شبش تا صبح نخوابیدم و به خاطر تمام احمق بودن‌هام و محرومیت از درس یه دل سیر گریه کردم. صبح که مامان بابام رفتن، منم چمدونم رو بستم و رفتم شمال. گوشیم رو هم با خودم نبردم. وقتی رسیدم شمال اول رفتم ماشینم رو فروختم چون مجبور بودم به خاطر سربازی برم دانشگاه آزاد یه رشته‌ای الکی ثبت‌نام کنم و هیچ پولی هم نداشتم که بخوام باهاش شهریه بدم! از طرفی باید کتاب میخریدم و آزمون هم ثبت‌نام می‌کردم. شاید برای بعضی مباحث هم نیاز به کلاس پیدا می‌کردم! تازه من که اونجا کسی رو نداشتم! فقط ویلامون بود و خودم بودم و خودم! هیچ کسی نبود برام غذا بپزه و خودم هم آشپزی بلد نبودم! به همین خاطر با یه رستوران صحبت کردم که روز شام و ناهار برام بیاره! خلاصه بگم تهش هیچی از پول ماشینم نموند! همون روز به خواهرم زنگ زدم و گفتم کجام که نگران نشن. چقدر هم نگران بودن! صدای مامانم رو از پشت تلفن شنیدم که گفت همون بهتر که رفتی نبینیمت! دیگه از ۳۰ تیر شروع کردم به خوندن تا ۲۴ تیر سال بعدش! توی این یه سال مامان و بابام حتی یه تلفن هم بهم نزدن و من فقط گاهی م حرف می‌زدم که بدونن زنده‌ام! اصلا و ابدا نفهمیدن کی درس خوندم و کی کنکور شرکت کردم! از روزی ۷ ساعت خوندم تا ۱۸ ساعت. درسته که معدل نهاییم ۱۹.۹۲ بود ولی من فقط طوری درس خونده بودم که نهایی عالی شم و از زیر صفر و بدون حمایت خانواده و توی یه شهر غریب کنکور قبول شدم. یه سال تمام می‌رفتم لب ساحل و گریه می‌کردم! چقدر سخت بود ولی وقتی فکرش می‌کنم واقعا به خودم افتخار می‌کنم! من توی یه سال از ۸۹ هزار به ۱۸۰۰ رسیدم. وقتی ۱۸۰۰ شدم هم به مامان و بابام نگفتم و خودم انتخاب‌رشته کردم و پردیس همون شهر قبول شدم. بعدش از دانشگاه آزاد انصراف دادم و رفتم ثبت‌نام کردم. نمی‌دونی چقدر کیف می‌کردم. بعد که ثبت‌نام کردم زنگ زدم به خواهرم و تمام ماجراها رو براش توضیح دادم. تا چند دقیقه فقط جیغ می‌زد! فرداش بعد از گذشت یه سال و بیشتر هم بالاخره خانواده‌ام اومدن و اینقدر خوشحال بودن که توی پوست خودشون نمی‌گنجیدن! بابام بهم گفت واقعا بهت افتخار می‌کنم و از این دست حرف‌ها. منم در جواب فقط یه چیز گفتم که هنوز هم معتقدی من بی‌لیاقتم؟ که من چون توی زندگیم سختی نکشیدم نمی‌تونم هیچ کاری بکنم؟ بعدش هم بابام برای هدیه‌ی قبولیم انتقالیم رو با هر بدبختی‌ای بود درست کرد و من بعد از یه ترم بالاخره برگشتم خونه. اما سختی‌های اون سال مزخرف در برابر عذاب‌های دانشگاه بعد از انتقالی هیچ بود. تقریبا همه فکر می‌کردن من صندلی خریدم. اون اقلیت هم می‌گفتن مرفه بی‌درده و همش با پول باباش رفته کلاس و فلان! بعد از اون یه سال حبس و ندیدن یه دونه آدم بی‌نهایت کم‌حرف شدم و اصلا حوصله‌ی توضیح به بقیه رو نداشتم. وقتی دیدن به حرف‌هاشون واکنشی نشون نمی‌دم ادامه ندادن! درس خوندنم بعد از کنکور متوقف شد و دانشگاه فقط پاس کردم تا علوم‌پایه که جزء ۲.۵‎٪ شدم. الان هم قصد ندارم بخونم تا پره! کلا پنجم دبستان که حلی قبول شدم نخوندم تا امتحان نهایی. دوباره بعدش نخوندم تا کنکور سوم.

+ من چند شب پیش گفتم به خودم افتخار می‌کنم؟ اشتباه کردم! من ارزش افتخار کردن ندارم…

+ در جواب این همه نوشتن فقط نوشتم واقعا لایق افتخاری!» ، بهت افتخار می‌کنم!» :)))


اولین اولِ مهری هست که بدون استرس چشم‌هام رو باز می‌کنم و از خواب بیدار می‌شم! نه خبری از استرس دیر رسیدن به مدرسه و گیر افتادن توی اون ترافیک سرسام‌آور هست و نه کتاب‌های تست کنکوریِ کنج اتاق دهن‌کجی می‌کنن. نه دانش‌آموز مدرسه‌ی فرزانگان هستم، نه پشت کنکوری مغموم بیان و نه دانشجوی پزشکی اون دانشگاه. در واقع به هیچ مکان و زمانی تعلق ندارم و هیچ عنوانی رو هم یدک نمی‌کشم. ای کاش آدم‌ها همیشه بی‌عنوان باقی می‌موندن و ای کاش معیار و ملاک ارزش‌گذاری‌شون چیزی ورای پست، شغل و عنوان بود…
ولی با وجود این حجم از آروم سپری شدن اول مهر سال نود و هشت (چیزی که روزی آرزوی داشتن رو داشتم!) دلم برای دختر کوچولوی دبستانی فرم پوشیده و کوله به دوش سال هشتاد و چهار تنگ شده. همون دختر یکی یه دونه‌ی لوس وابسته که همه انتظار داشتن روز اول مهر گریه کنه و دست مادرش رو رها نکنه! اون دختر چنان مشتاق مدرسه و درس بود که مادرش رو فراموش کرد (همونطوری که گاهی الان هم فراموش می‌کنه!). چقدر با دیدن عکس‌های جشن شکوفه‌های خورشید» برای دختربچه‌ی ز غوغای جهان فارغ» سال‌های دور دلم ضعف رفت.
یادمه که اولین روز دبستانم رو نیمکت آخر نشستم و چقدر دلم نیمکت اول رو می‌خواست! متاسفانه این موضوع برای همیشه به یه حسرت تبدیل شد حتی وقتی که جهشی خوندم باز هم قدم از بقیه بلندتر بود! :| دقیقا یادمه که اولین دوست و بغل دستیم هم دختری به اسم شفایق» بود و یاسمن چقدر از معلممون خواهش کرد تا کنار من بشینه و چون قدش خیلی از من کوتاه‌تر بود معلم اجازه نداد! به محض نشستن شقایق» روی نیمکتی که حس مالکیت نسبت بهش داشتم، گفتم با من حرف نزنی ها!» ، حواسم رو پرت نکنی ها!» ، اگه سوالی داشتی از من نپرسی ها! از معلم بپرس.»… (از سری آموزه‌های مادر جان!) و طفلکی چقدر ترسید! لابد با خودش گفته گیر عجب دیو دو سری افتادم. :دی
زمانی که من دوم دبیرستان بودم و اول مهر بود و توی صف ایستاده بودیم، یه دستی به شونه‌ام زده شد و حرفای گهربار اول ابتدایی‌ام رو برام تداعی کرد. نگم که چقدر به تباهیم خندیدم دیگه! :) (شقایق اول دبیرستان بود و به تازگی توی آزمون سمپاد قبول شده‌بود و گویا من براش تنها چهره‌ی آشنای اون جمع بودم!)
سالی که خودم به تازگی وارد سمپاد شدم، کاملا حس کردم تیمارستانه! به این برکت قسم!! دوم و سوم راهنمایی‌ها به شدت خل‌وضع بودن و صدای جیغ و داد کر کننده‌شون خیلی اذیتم کرد. هر کدومشون یه طور عجیب و غریبی بودن. هیچ وقت نفهمیدم اون حس به خاطر تغییر مقطع تحصیلی بود یا تغییر مدرسه! الان که دارم فکر می‌کنم برام این سوال پیش اومد که آیا ما هم وقتی به دوم و سوم راهنمایی رسیدیم اینطوری دیوانه بنظر می‌رسیدم؟! اولین لحظه‌ی حضور توی کلاس فرزانگان با دیدن یه بیت شعر روی تحته‌ی وایت برد توی ذهنم ثبت شده؛ ز خرخوانان عالم هر که را دیدم غمی دارد / دلا رو کن به مردودی که خود هم عالمی دارد!» و همین بیت تاییدی شد بر تیمارستان بودن اونجا! :دی

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کسب و کار گروه صنعتی قائم وبلاگ روانشناسی من فروشگاه اینترنتی بست دیجیتال Love your self دنیای چادر هنرستان دخترانه پروین اعتصامی سورشجان بیگی من ♥♥♥ پرسپولیس ♥♥♥ آژانس برندینگ