اولین اولِ مهری هست که بدون استرس چشم‌هام رو باز می‌کنم و از خواب بیدار می‌شم! نه خبری از استرس دیر رسیدن به مدرسه و گیر افتادن توی اون ترافیک سرسام‌آور هست و نه کتاب‌های تست کنکوریِ کنج اتاق دهن‌کجی می‌کنن. نه دانش‌آموز مدرسه‌ی فرزانگان هستم، نه پشت کنکوری مغموم بیان و نه دانشجوی پزشکی اون دانشگاه. در واقع به هیچ مکان و زمانی تعلق ندارم و هیچ عنوانی رو هم یدک نمی‌کشم. ای کاش آدم‌ها همیشه بی‌عنوان باقی می‌موندن و ای کاش معیار و ملاک ارزش‌گذاری‌شون چیزی ورای پست، شغل و عنوان بود…
ولی با وجود این حجم از آروم سپری شدن اول مهر سال نود و هشت (چیزی که روزی آرزوی داشتن رو داشتم!) دلم برای دختر کوچولوی دبستانی فرم پوشیده و کوله به دوش سال هشتاد و چهار تنگ شده. همون دختر یکی یه دونه‌ی لوس وابسته که همه انتظار داشتن روز اول مهر گریه کنه و دست مادرش رو رها نکنه! اون دختر چنان مشتاق مدرسه و درس بود که مادرش رو فراموش کرد (همونطوری که گاهی الان هم فراموش می‌کنه!). چقدر با دیدن عکس‌های جشن شکوفه‌های خورشید» برای دختربچه‌ی ز غوغای جهان فارغ» سال‌های دور دلم ضعف رفت.
یادمه که اولین روز دبستانم رو نیمکت آخر نشستم و چقدر دلم نیمکت اول رو می‌خواست! متاسفانه این موضوع برای همیشه به یه حسرت تبدیل شد حتی وقتی که جهشی خوندم باز هم قدم از بقیه بلندتر بود! :| دقیقا یادمه که اولین دوست و بغل دستیم هم دختری به اسم شفایق» بود و یاسمن چقدر از معلممون خواهش کرد تا کنار من بشینه و چون قدش خیلی از من کوتاه‌تر بود معلم اجازه نداد! به محض نشستن شقایق» روی نیمکتی که حس مالکیت نسبت بهش داشتم، گفتم با من حرف نزنی ها!» ، حواسم رو پرت نکنی ها!» ، اگه سوالی داشتی از من نپرسی ها! از معلم بپرس.»… (از سری آموزه‌های مادر جان!) و طفلکی چقدر ترسید! لابد با خودش گفته گیر عجب دیو دو سری افتادم. :دی
زمانی که من دوم دبیرستان بودم و اول مهر بود و توی صف ایستاده بودیم، یه دستی به شونه‌ام زده شد و حرفای گهربار اول ابتدایی‌ام رو برام تداعی کرد. نگم که چقدر به تباهیم خندیدم دیگه! :) (شقایق اول دبیرستان بود و به تازگی توی آزمون سمپاد قبول شده‌بود و گویا من براش تنها چهره‌ی آشنای اون جمع بودم!)
سالی که خودم به تازگی وارد سمپاد شدم، کاملا حس کردم تیمارستانه! به این برکت قسم!! دوم و سوم راهنمایی‌ها به شدت خل‌وضع بودن و صدای جیغ و داد کر کننده‌شون خیلی اذیتم کرد. هر کدومشون یه طور عجیب و غریبی بودن. هیچ وقت نفهمیدم اون حس به خاطر تغییر مقطع تحصیلی بود یا تغییر مدرسه! الان که دارم فکر می‌کنم برام این سوال پیش اومد که آیا ما هم وقتی به دوم و سوم راهنمایی رسیدیم اینطوری دیوانه بنظر می‌رسیدم؟! اولین لحظه‌ی حضور توی کلاس فرزانگان با دیدن یه بیت شعر روی تحته‌ی وایت برد توی ذهنم ثبت شده؛ ز خرخوانان عالم هر که را دیدم غمی دارد / دلا رو کن به مردودی که خود هم عالمی دارد!» و همین بیت تاییدی شد بر تیمارستان بودن اونجا! :دی

عنوانی به ذهن نگارنده نرسید

گذران زندگی این روز‌ها…

درسته که خیلی طولانیه ولی حتما حتما بخونید پشیمون نمی‌شید! مخصوصا کنکوری‌ها!

رو ,اول ,هم ,یه ,اون ,چقدر ,اول مهر ,بود و ,مدرسه و ,ها » ,یادمه که

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

shabani75shhh تولبد محتوا قاری قران کریم جزوات کارشناسی ارشد و دکتری سایت جوجه بوقلمون جاز موزیک ناگویا هایپرمارکت امین کانون‌فرهنگ‌هنری‌عترت گروه دوستیابی